هـجـرت

سر آنکه جهاد ِ فی سبیل‌ الله با هجرت آغاز می‌شود در کجاست؟

هـجـرت

سر آنکه جهاد ِ فی سبیل‌ الله با هجرت آغاز می‌شود در کجاست؟

هـجـرت

طبیعت بشری درجستجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می‌طلبد. یاران! سخن از اهلِ فسق و بندگانِ لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آورده‌اند اما در جستجوی «حقیقتِ ایمان» نیستند. دلخوش به نمازی غراب‌وار و دعایی که بر زبان می‌گذرد اما ریشه‌اش در «دل» نیست، در باد است... اگر کشاکش ابتلائات است که «مـرد» می‌سازد پس یاران، دل از سامان برکنیم و روی به "راه" نهیم...

آخرین مطالب

  • ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۷ هیس
  • ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۸ ننگ

نگو جام زهر بگو شربت عسل!

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

 

پردۀ اول:

 

 

فیلم تمام می‌شود و چراغهای سالن روشن می‌شود؛ هنوز اسامی روی پرده تمام نشده که نقد من و رفقا شروع می‌شود. آنقدر همه‌چیز برایمان روشن است و اتفاق‌نظر در شعاری و سفارشی بودنِ آنچه دیده‌ایم داریم که کمکم زیر‌آبِ جلسۀ مستقل نقد فیلم‌مان زده می‌شود. در راه خروج از سالنی که «نارنجیپوش» را دیده‌ایم، وعدۀ بعدی را برای پنجشنبه و دیدن فیلم «روزهای زندگی» می‌گذاریم.

نارنجی پوش

 

 

پنجشنبه است و با کلی ذوق و شوق به سمت سینما می‌رویم؛ از گیشه بلیط می‌خریم و با بگو بخند وارد سالن می‌شویم. خوشحالیم. خصوصا من! دلم لکزده برای یک فیلم توپ دفاعمقدسی. این مدت هم حسابی تعریف و تمجیدش را شنیده‌ام و خیالم راحت است که فیلم خوبی خواهم دید. شاید حتی بهتر از «قلاده‌هایطلا».

پوستر فیلم قلاده های طلا

 

اسامی هنوز روی پرده است که چراغ‌ها روشن می‌شود. من خیره به صندلی روبرویی ماتم برده. دوستم صدایم می‌کند، انگار نمی‌شنوم، یعنی می‌شنوم ولی آنقدر در فکرم که تمرکز جواب دادن را ندارم. دوستم دوباره کنارم روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید خانم فراستی ثانی چت شده؟ یک چیزی بگو! می‌گویم خب الان یعنی فیلم تمام شد؟ می‌گوید همه رفتند آن وقت تو می‌پرسی تمام شد؟! من می‌گویم خب این «روزهایزندگی» که می‌گفتند همین بود؟! پس آن‌همه که از این فیلم تعریف می‌کردند برای چه بود؟ تمام دقایقی که از فیلم می‌گذشت همه‌اش منتظر یک اتفاق بزرگ بودم، هی گذشت و هی گذشت، سکانس به سکانس، پلان به پلان اما پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟ یعنی اتفاق که زیاد افتاد ولی چرا من اثری از آثار آن اتفاقی که بَه‌بَه و چَه‌چَه همه را در بوق و کرنا کرده در فیلم ندیدم؟!

دوستم دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. همانطور که داریم از سالن و سینما خارج می‌شویم می‌گوید حرف بزن ببینم این بار تحلیلت چیست. اما من اصلا حرفم نمی‌آید، همانقدر متاثرم که انگار جلوی چشمانم مرغی را ذبح کردهباشند. دوستم حالم را می‌فهمد و دیگر زیاد سوال پیچم نمی‌کند. با روحیه‌ای کاملا متفاوت از هنگام ورود به سالن، از سینما خارج می‌شوم. مثل آدم‌های برقگرفته شده‌ام. خیلی بی‌حوصله به خانه می‌رسم. لپ‌تاپم را روشن می‌کنم، به دنبال نقدهای «روزهایزندگی» وبگردی می‌کنم. گروهی دیگر از دوستان هم همان روز، فیلم را دیده‌اند؛ به صفحه‌هاشان سر می‌زنم و می‌بینم همه کلی ذوق کرده‌اند. بعضی پیامکی یا از طریق نت نظرم را درمورد فیلم می‌پرسند و من هم می‌گویم فعلا باید افکارم جمع‌وجور بشود بعد خبرتان می‌کنم. اما حقیقت‌ش این است که من تقریبا می‌دانم چه‌ام شده ولی می‌خواهم انقدر زود در ذوقشان نزنم. خودم دردم را می‌دانم. خیلی چیزها در ذهنم بههم ریخته. انگار تمام تصویری که از شهدا و جبهه و جهاد داشتم در ذهنم مخدوش شده.

 

 

 

 من جنگ را ندیده‌ام اما از وقتی خودم را شناختم با مفهوم جبهه انس داشتم، با نفس‌های پدرم، با نبودن‌هایش، با سلامتی‌اش که در جبهه جا گذاشته، خواسته یا ناخواسته با جنگ گره خورده‌ام.

 

 

 

 من جنگ را ندیده‌ام اما خاطرات پدرم را از هم‌رزمانش به یاد دارم. از بچگی، شهدا در زندگی‌ام بودند و هرچه بزرگتر شدم بیشتر سعی کردم با مفهوم شهادت آشنا شوم و آنقدر شهادت برایم باشکوه بوده که فارغ از حد و اندازۀ درخوری که ندارم بزرگترین آروزیم بودهاست اما حالا اگر مفهوم جهاد و شهادت این بود که در فیلم دیدم پس تکلیف آنچه از راویان جنگ شنیده و خوانده‌ام چه می‌شود؟

 

 

 

به سراغ گنجینه‌ام می‌روم. از میان گنجینه، دفترهای دورۀ آموزشی راویاننور را بیرون می‌کشم. من جنگ را ندیده‌ام اما خوانده‌ام. از زبان آنانکه جنگ را دیده‌اند یا بهتر بگویم از زبان آنانکه واقعا روزها با جنگ زندگی کرده‌اند. این یادداشت‌هایی که از دورۀ آموزشی در دفترهایم نوشتم بسیار قیمتیاست. دوره راویان‌نور دوره‌ای بود که آموزش روایت‌گری می‌دیدیم. روایت سیرۀ شهدا و آموزش عملیات‌هایی که در جنگ اتفاق افتاده، آنهم از بهترین اساتید و راویان دست اول جنگ. با اینکه چندین سال از آن موقع می‌گذرد ولی هنوز لحن خیلی از اساتید را به خاطر دارم. دفتر را باز می‌کنم. باید آرام ورق بزنم تا به شقایق‌هایی که روز اختتامیه از کنار مزار شهدای گمنام مدفون در کلکچال چیده‌ام و حالا چندین سال در میان ورق‌های دفترم خشک و کبود مانده‌اند آسیبی نرسد. ورق می‌زنم و یادداشت‌هایم را مرور می‌کنم:

 

 

 

حاجآقا ماندگاری استاد مبانی و اصول روایت‌گری‌مان از «هویتِ راوی» میگفت و از اینکه روایتگری تداوم راه اولیاء خدا و تداوم راه حضرت زینب3 است. می‌گفت راوی 4سین دارد: «سوز» «سواد» «سلیقه» «سلامت». می‌گفت شهید یکبار شهید می‌شود ولی راوی در هر بار «روایت» باید شهید بشود. [و من فرقی بین راوی و نویسنده و کارگردان نمی‌بینم. همانگونه که هیچ ارتباطی بین خیلی از فیلم‌ها و شهید شدن در هر کدام از آن‌ها نمی‌بینم.]

 

 

 

سردارسوداگر در خلال آموزش عملیات‌ها می‌گفت انسان مجبور نیست تمام حقایق را بداند ولی مجبور است تمام حرف‌هایی که می‌زند حقیقت باشد. می‌گفت در آن زمان، ریگان می‌گفته: "حزب‌اللهی‌ها به قدری به شهادت علاقه دارند که ما به حیات" می‌گفت از جنگ برای جنگ دلم تنگ نشده، برای ایثارگری‌ها و دلاوری‌هایش دلم تنگ شده. جلسۀ آخر را به یاد دارم وقتی سردار گفت که اعتقاد بنی‌صدر این بوده که جنگ تا یک پیروزی ولی حضرت امام می‌فرمود جنگ تا رفع فتنه از کل عالم،  پرسیدم اگر اینطور است که می‌گویید پس برای چه قطع‌نامه را قبول کردیم؟ سردار در پاسخ سوالم از شرایط و توان کشور گفت و با واردِ بحث شدن بعضی از بچه‌ها، پای مسئلۀ نامۀ آقای رضایی -که ما آن زمان سرکلاس، آقا محسن صدایش می‌کردیم- وسط کشیده شد که خدا می‌داند آخرش با چه والذاریاتی بحث جمع شد. ولی هرچه بود برای همه‌مان بحثِ «جـام‌‌‌زهـر» بودن آن قطع‌نامه روشن و واضح بود. [و من به یاد آن صحنه‌ای می‌افتم که عزیزآقا در جواب آن رزمنده که می‌گوید "امامو دورش کردن" می‌گوید "مگه امام مائه که دوره بشه" می‌افتم. دیالوگی که به ضمیمه صحنه‌های خشنی که از جنگ به تصویر کشیده شده انگار حسن ختام بحث قطع‌نامه است و هیچ سوالی در ذهن مخاطب باقی نمی‌گذارد چه برسد که بخواهد به چرایی جامزهر بودنِ قطع‌نامه حتی فکر کند. و این سوال ذهنم را مشغول می‌کند که درست است یک فیلم توان گفتن تمام حقایق را ندارد اما آیا به گفتۀ سردار، تمام حرف‌هایی که در این فیلم زده شد حقیقت داشت؟! یا اینکه اگر ریگان این فیلم و لحظه‌های شهادتی که به تصویرکشیده شد را ببیند بازهم خواهد گفت که حزب‌اللهی‌ها به قدری به شهادت علاقه دارند که ما به حیات؟ نکند که اصلا فهم ریگان از شهادت از فهم نویسنده‌های ما بیشتر بوده!؟]

 

 

 

استاد شجاعی میگفت: چرا اجازه نمی‌دهیم خدا حرف بزند؟ چون اگر چنین کنیم دیگر یکی مثل منِ نوعی نمیتواند استادبازی دربیاورد. میگفت خدا به عنوان سازنده و مرکز تخصص و ائمه: به عنوان نمایندۀ مجاز حذف شده و کار افتاده دست کسی که نه سازنده است نه متخصص. میگفت ما باید برای امام زمان4 کار جدی کنیم اما ما حتی عطوفت او را نشناختهایم. میگفت بزرگترین جنایاتی که در مورد ائمه: اتفاق افتاده از قدرت دشمن نیست بلکه همه از ضعف ِ دوستان است. میگفت مواظب باشیم در زیارت عاشورا خودمان را لعن نکنیم. [و من به ضعف ِ دوستان می اندیشم و لعن‌هایی که تابه حال شامل حال خودم و سایر رفقای هنر رسانه‌ای شده..]

 

 

 

استاد موسویفراز  میگفت: بعضی از نظر روحی تحمل ندارند سطح شهید را درک کنند، حتی برای جامعه هم نمیخواهند. این حرکت و جهاد دعوت به عدم سکون است و جامعه را «حـی» نگه میدارد. حیات معنوی و اساسِ انسان بودن به جهاد بستهاست. اگر «یـاد» مجاهد از بین برود دین از بین میرود. [و من به این فکرمی کنم که اگر از مجاهد بــد یاد بشود هم انگار «یاد» او نیز از بین رفته یا حتی بدتر!]

 

 

 

استاد رامهرمزی که از جمله زنانی بود که خودش حضور مستمری در جنگ داشت میگفت از 100درصدِ جنگ تنها به 10درصد آن پرداخته شده. تاکید داشت که امروز باید بنا به شرایط زمان، روایتگری کنیم. از جاهایی که جنگیده بود می‌گفت و می‌گفت آسمانِ آن‌جا هیچگاه از ذکرهای عارفانۀ شهدا خالی نمیشد و نمیشود. [و من به یاد روزهای زندگی و صحنه‌هایی که از اذکار عارفانۀ شهدا ندیده‌ام می‌افتم!]

 

 

 

دکتر رجائی میگفت جنگی موفق است که بر اساس روحیه باشد. میگفت امام روحیه زدن داشت نه روحیه خوردن.

 

 

 

سردار مرتضی قربانی چه زیبا از سیرۀ شهید بهروز مرادی می‌گفت و با بغض می‌گفت نگید آنچه که به آن عمل نمیکنید.

 

 

 

استاد فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق میگفت این انسانها هستند که به چفیه، چادر و خاک تقدس میدهند. از منوچهرش و اینکه بخاطر مشکلاتی که از جبهه بر تنش مانده حدود ده سال همیشه نشسته خوابیده ولی از سال 69 به بعد حتی آه او را نشنیده است میگفت. در بین یادداشتم وقتی به سطری میرسم که از لحظۀ شهادت منوچهر در بیمارستان میگفت فقط چند نقطهچین گذاشتهام و به یاد میآورم که آن لحظات از شدت گریه توان نوشتن نداشتم. میگفت خیلی ایمان میخواهد تا بتوانی آن لحظههای نفسهای آخر شهید را درک کنی. و در آخر میگفت ما خانوادۀ شهدا خیلی حساس هستیم، وقتی شما را میبینیم با خودمان فکر میکنیم آیا شماها هم مثل ما هستید؟ [و من هرچه فکر می‌کنم هیچ شباهتی بین خودم و رفقای هنری‌ام با فرشته و منوچهر پیدا نمی‌کنم. همان‌قدر که هیچ شباهتی بین لحظۀ شهادت منوچهر مدق و لحظۀ شهادت رزمنده‌های فیلم نمی‌بینم. و این جمله‌اش مدام در ذهنم تکرار می‌شود: ما خانوادۀ شهدا خیلی حساس هستیم...]

 

 

 

آقای تاجیک مشاور وقت سردار باقرزاده از استراتژی حفظ حرمت و کرامت انسانی ِ شهید ابوترابی میگفت و از سیرۀ شهید علمالهدی. منکه روی نوشتنِ نحوۀ شهادت او و همرزمان ِ دلاورش را ندارم ولی وقتی یادداشتهایم را در مورد سیرۀ این شهید مرور میکنم صدای آقای تاجیک در گوشم میپیچد که میگفت بچهها مدام از خود بپرسید من دارم توی این دنیا چهکار میکنم؟ در خلال برنامه، یکی از همان بچههای راوی میگفت بچهها این روایتگری را ول کنید بگذارید کنار وگرنه دیوانه میشوید؛ چون روایتکردن با حرف نمیشود با همۀ وجود باید باشد.  [و من به «با همۀ وجود» فکر  می‌کنم..]

 

 

 

استاد حاج حسین یکتا مسئول وقت ستاد راهیان‌نور میگفت اول خود ما راویان باید از نفسمان رها شویم تا بتوانیم دیگری را هم رها کنیم. در جنگ به هرکه هرچه دادند از حواسجمعی دادند. می‌گفت دوبرابر جنگ جهانی دوم گلوله روی سرما ریختند اما چه شد که ایستادیم؟ عصر عاشورا امام حسین7 دیگر دشمنان را نمیشمرد، بلکه به یاران نگاه میکرد. میگفت الان هم امام عصر4 دیگر به دشمنان کاری ندارد، میشمرد 4تا یار داشتهباشد ظهور کند. می‌گفت ما راویان، قرار است برویم از آنهایی که خبری نیامد خبر بگیریم. میگفت توی دنیا یک چیز گرفتنی ‌است آنهم شهادت است. میگفت بچهها جلوی قصۀ مرگ خوب برقصید.. [و من به یاد سکانس هایی از فیلم می‌افتم که رنگ و بوی همه چیز داشت الا رقص شهادت و به این می‌اندیشم که اصلا شاید همۀ گیری که در سبک روایت رفقای هنری وجود دارد درهمان رهانشدن از نفسی باشد که حاج حسین می‌گفت!]

 

 

 

همسر شهید ایوب بلندی یک راست حرفش را از دکترها شروع کرد و گفت عیب دکترها این است که عادت میکنند. روز اول که جنازه تشریح میکنند غش میکنند ولی بعدا درد و رنج مردم برایشان عادتمیشود، به هیچچیز نباید عادت کرد حتی نماز خواندن. نگذارید روایتگری برایتان عادی شود. با بغض از همسرش که 21سال مجروح بود میگفت که عاشق نماز بوده حتی هنگامیکه در بیمارستان بستری شده. میگفت شهدا یک‌بار لبیک گفتند ولی جانبازان لحظهلحظه لبیک میگفتند. [و هرچه به فیلم فکر می‌کنم حتی یک صحنه از نماز رزمندگان به خاطر نمی‌آورم! دکتر و خانمش که چهارستون بدنشان سالم است و آن اسیر عراقی را نمی‌گویم‌ها. منظورم یک رزمنده است، یک مجروح، یعنی یک جانباز امثال ایوب بلندی هم در آن زمان نبوده؟]

 

 

 

سردار طایفهنوروز میگفت: انقلاب و رهبر ما مثل کدام انقلاب و رهبر بود؟ خودش جواب داد هیچکدام! تنها بویی از نهضت حسینبنعلی7 داشت. میگفت جنگ ما مثل کدام جنگ بود؟ بازهم خودش جواب داد هیچکدام چون ما یک کشور بودیم در مقابل تمام دنیا. [و من به یاد لحظه‌ای که لیلا تیر می‌خورد می‌افتم و آن انا مسلم و انت مسلم گفتن‌هایش!]

 

 

استاد حمید داودآبادی نویسنده و مدیر سایت ساجد در کلاس بسیجیشناسیمان میگفت: اگر میخواهید بُردکنید باید حواستان باشد اول جهاد‌اکبر بعد جهاد‌اصغر. میگفت بچه بسیجی کسی بود که در دفترچه ثبت گناهانش نوشته بود باید بروم استغفار کنم چون امروز 10دقیقه وقت خدا را تلف کردم. میگفت حفظ ِ جان در اسلام واجب است، اگر الکی تیر و ترکش بخوری شهید نیستی! تعریف میکرد که اولین و آخرین باری که دعوای چند بچهناز بسیجی را دیدم آن وقتی بود که باهم دعوا میکردند برای اینکه هرکدام میخواستند زودتر از بقیه وارد میدان مین بشوند تا با بدنهایشان بشوند پل عبور دیگران. میگفت بعد از باز شدن میدان مین وقتی داشتم برمیگشتم اولین چیزی که زیر نورافکن دیدم همان بچه بسیجی بود که خودش را روی مین انداخته بود، داشت میسوخت ولی از سوختنش داد نمیزد، لبهایش تکان میخورد، سرم را جلو بردم در بین آتش خودم شنیدم که زمزمه میکرد: الحمدلله ربالعالمین.. [و من به بسیجیانِ فیلم فکر می‌کنم. بسیجیانی که خودشان درک و شعور موقعیت جنگی ندارند و برای اینکه داد نزنند باید دهانشان را بست، شکر و الحمدلله گفتن که طلبشان!]

 

 

 

استادمان امیرسرلشگر صالحی میگفت: از شهدا گفتن، هم راحت است و هم سخت. میگفت یک وقتی میرسد که جز با خون، «حق» جلوهگر نمیشود. چقدر زیبا از سیرۀ شهید صیاد شیرازی و علاقه‌اش به امامخامنهای میگفت و با چه بغضی گفت  همین میشود که آن بوسهبه تابوت ایشان میخورد. [و من به خون فکر می‌کنم. آن همه خونی که در روزهای زندگی دیده می‌شود کدام حق را جلوه‌گر می ساخت؟]

 

 

 

آقای شمخانی میگفت که صدام میگفته من جنگ نیابتی میکنم از جانب کشورهای منطقه و از جانب امریکا و روسیه. میگفت هیچ فکر کردهاید چرا اینقدر فرماندۀ شهید داریم؟ چون فرماندهها پیشرو بودند چون امام به ما جنگی یاد نداد که فرمانده به نیروهایش بگوید بروید. امام اول تبعید میشد بعد میگفت مبارزه کنید. این بود که فرماندهان ما میگفتند من اینجا هستم شما هم بیایید. میگفت راوی اگر قرار است چیز ِ دیگری بگوید باید بگوید اصل قضیه این نیست، تحلیل من از این قضیه این است. [و من به این فکر می‌کنم اگر کارگردانان فیلم‌های دفاع مقدس همان راویان ِ تصویری باشند کاش بعضی هاشان پای فیلم هاشان بنویسند اصل قضیه این نبود، این فیلم حاصل ِ فهم یا مرض من بوده نه واقعیت ِ جنگ!]

 

 

 

خانم جاننثاری که آن زمان بهترین تحقیق را درمورد سلاحها نوشته بود میگفت همۀ ما میدانیم عراق به تنهایی این همه تجهیزات نداشت. میگفت ما به زبان منطقی میتوانیم کشورهای منطقه را به محاکمه بکشانیم چون کیست که نداند به عراق در تجهیز سلاحهای نامتعارف، تجهیز سلاحهای متعارف و دادن عکسهای ماهوارهای ایران توسط امریکا به عراق کمک میشد. [و من باز انا مسلم و انت مسلم لیلا برایم تداعی می‌شود. اگر چنین است که لیلا می‌گفت پس جنگ با کدام کفر؟!]

 

 

 

سردار اثباتی از ابعاد فرهنگی دفاع مقدس می‌گفت و از اینکه بسیجی یک فرهنگ است؛ عصارۀ 14قرن تشیع است و میگفت فرهنگ، حاصل برآمدِ یک جامعه است. میگفت سالهای آخر ِجنگ، شهدای خانواده زیاد میشد نه خانوادههای شهدا. فرهنگِ شهادت، بالاترین فرهنگ یک جامعه است و تاکید میکرد که این را همه نمیفهمند. [و من غرق مفهوم این فعل و فاعل می‌شوم: همه نمی‌فهمند... همه نمی‌فهمند...]

 

 

 

به آخر جزوه می‌رسم که نوشته‌ام: بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند...

 

 

 

 

پردۀ دوم:

 

 

حالا که این دفتر را ورق زدم ازدحام تناقضات آنچه در دوره آموزشی خوانده و شنیده‌ام و آنچه در فیلم دیدهام در ذهنم بالا میزند. در همین حال و هوا هستم که پدرم به خانه میآید برایم روزنامه 9دی آورده است. همانجا وسط هال مینشینم و ورق میزنم، آن بالا یک تیتر میبینم که نوشته نقد روزهایزندگی! سریع ورق میزنم و صفحهاش را میآورم و با دقت و ولع میخوانم، انگار امیدوارم، شده حتی اشارهای از حرف دلم را آنجا بخوانم ولی نه، نقد که تمام میشود یک چیز در ذهنم از کل نقد مانده: پدیدۀ جشنواره!!

 

 

 

 غرغرهایم شروع میشود. از «روزهایزندگی» در خانه مینالم. استادم تاکید میکند به هرچه میاندیشی بنویس و پدرم میگوید حواست باشد اگر قرار است بنویسی حتما یکبار دیگر فیلم را ببین. فکر خوبی است، شاید نگاهم بهتر شد و اگر حواسم به چیزی نبوده با دقت بیشتری به آن بپردازم و اگر قرار است چیزی بنویسم منصفانه باشد.

 

 

پ.ستر فیلم روزهای زندگی 

 

پرده سوم:

 

 

در کافی‌شاپ سینما نشستهام. زوجی مذهبی هم کنارم مینشینند. حتی از فکر اینکه قرار است برای بار دوم فیلم را ببینم کلافه میشوم. بازهم به خودم! چون دوستِ همیشه پایهام که اصلا گفت حوصلۀ دیدنِ دوبارۀ بعضی قسمتهای فیلم را ندارد و نیامد. البته بار اول هم سعی کردم صحنهای را از دست ندهم و حواسم به همۀ چیزهایی که «باید» باشد. ولی خب برای دقت بیشتر روی صحنههایی که قرار است درموردشان بنویسم خودم را قانع کردهام که دوباره فیلم را ببینم.

 

 

 

خلاصه که این حال و هوای الان من در کافیشاپ سینما که منتظر شروع فیلم هستم دقیقا برعکس حال و هوای من در سال انتظار سینما برای دوباره دیدن قلادههایطلا است. با اینکه نوشتن، جزئی از کار من است ولی قلادهها را اگر دوبار دیدم فقط و فقط از سر علاقه بود نه بخاطر نوشتن. ولی اینبار راستش را بخواهم بگویم اصلا علاقهای به دوباره دیدنِ فیلم ندارم.

 

 

 

درب سالن باز میشود؛ جای همیشگی خودم را پیدا میکنم و مینشینم. آن زوج مذهبی هم وارد سالن میشوند. با نگاهم دنبالشان میکنم تا ببینم کجا مینشینند. به سراغ خانم میروم و بعد از سلام و احوالپرسی میخواهم در انتهای فیلم، قبل از خروج از سالن، نظرش را در مورد روزهای زندگی برایم بگوید. او هم با اشتیاق قبول میکند و من هم محل نشستنم را با انگشت نشانش میدهم و به سرجایم برمیگردم و مینشینم. ساعت و قلم و کاغذم را آماده میکنم. فیلم شروع میشود. تیتراژ خوبی است. الان که روی پرده آن تشعشعات نور  را از پشت بلوکها میبینم برعکسِ دفعۀ قبل، اینبار میدانم قضیه چیست.

 

 

 

اولین صحنه داد و هوار یک رزمنده را میشنوم و حال رقتانگیز او را میبینم که ستارهاش را صدا میزند. کار دکتر که تمام میشود و آنچه در هنگام خروج از اتاق زیر لب میگوید باعث لبخندم میشود، اما راستش دوست نداشتم به حال این بسیجی بخندم! دوست داشتم صبورتر میدیدمش یا حداقل انقدر ترحمبرانگیز و بیقرار و کمتحمل نمی‌دیدمش.

 

 

 

در صحنه‌ای دیگر لیلا از دعوایی که یک رزمنده ممکن است بعد از فهمیدن قطع شدن ِ پایش راه بیندازد به امیرعلی هشدار میدهد. دکتر هم تدبیری میاندیشید و البته تدبیرش بد نیست. اما قلبم آزرده میشود، هم از آن رزمندهای که نمیبینمش ولی میدانم آنقدر آمادگی و ایمان ندارد که قرار است تاوان پایِ از دست داده‌اش را از دکترش بگیرد و هم از آن بسیجیانی که وقتی پاهای مصنوعی پرستار را میبینند پاهایشان را با هراسی که در چهرهشان موج میزند درخود جمع می‌کنند. یعنی فهم این رزمنده‌ها اندازۀ یک پرستار نیست؟ من با جانباز بودنِ پرستار و تدبیرِ دکتر مشکلی ندارم بلکه کارشان را ستایش هم میکنم اما چرا برای بولد شدنِ روحیۀ این پرستار باید رزمندگان ِ صحنه، انقدر سطح پایین باشند؟! فعلا که از اول فیلم هر رزمنده و مجروحی را دیدم نا امیدی و یاس از چشمانش میباریده و شوقی از جهاد در چهره‌اش نبوده.

 

 

 

در صحنه‌ای که امیرعلی با بازی خوب حمید فرخ‌نژاد به کنار رودخانهمی‌رود بازهم یک مشت رزمنده‌ای را می‌بینم که از دکتر کمتر می‌فهمند و از دستش در می‌روند! دلخورم که اگر نکته‌ای هست چرا انقدر این‌ها نفهمیده‌اند که دکتر باید با چوب به دنبالشان بیفتد و تکرار کند که مگر نگفتم اینجا نیایید. البته دیالوگ امیرعلی و لیلا را می‌پسندم خصوصا رفتار لیلا در برخورد با همسرش. ولی خب کامم تلخ است.

 

 

 

در صحنه‌ای دیگر آنجا که دکترعلوی دکتر سامان را بهخاطر رفتارهای بدش توبیخ می‌کند جملۀ عالی‌ای گفته می‌شود: شده لبخند را روی لبهات بخیه بزنی باید بزنی. صحنه که تمام می‌شود با خودم فکر می‌کنم حالا راستی این قوانینی که دکتر برای سامان تشریح کرد قوانین یک "بیمارستان" بود یا یک "تیمارستان"؟ مگر دکتر سامان قرار است بیمارانِ یک دیوانهخانه را ویزیت کند که با استدلالاتی اینگونه، نصیحت می‌شود؟!

 

 

 روزهای زندگی 1

 در صحنه‌ای دیگر بچه بسیجی شیطانی را می‌بینم که معلوم نیست دردش چیست و مثل اینکه پرستار را سرکار گذاشته. دکتر به میدان می‌آید و با ترفندش دست بچه، رو می‌شود و در می‌رود. حتی یکی دیگر از بچه‌هاهم حساب کار دستش می‌آید و در می‌رود. این صحنه لبخند را به لب می‌آورد ولی واقعا ضرورت و مفهوم این صحنه را نمی‌فهمم. یعنی آن بچه بسیجی خودش را به مریضی زده بوده؟ برای چه؟ می‌خواسته پرستار را اذیت کند یا می‌خواسته از جبهه در برود؟ آن یکی دیگری که بعد از این یکی در رفت چه؟ درست است کم سن و سال بودند ولی مگر بچه‌های این سن و سالی را کسی به زور به جبهه فرستاده بوده که لازم باشد از این شیطنت‌ها بکنند؟ به یاد می‌آورم که بارها از زبان همرزمان شهدا شنیده‌ام و بارها در روایت فتح دیده‌ام بچهبسیجی‌های کم سن و سالی که التماس می‌کردند آنها را هم به جبهه بفرستند. لبخند بر لبم خشک شده و کامم تلخ‌تر.

 

 

 

صحنه‌ای دیگر اتاقی را می‌بینم که یک رزمنده را به تخت بسته‌اند! چرا؟ چون فهم و درک جانبازی ندارد و این دکتر است که باید به صحنه بیاید و او را توجیه کند و یادآوری کند که با این حرف‌ها اجر این عضوِ در راهِ خدا داده‌اش را نباید بر باد بدهد. دلخورم؛ هم از اینکه رزمنده را بسته به تخت دیدم و تیمارستان بودنِ بیمارستانِ رزمندگان برایم تداعی شد و هم از درکِ پایینِ این یکی رزمنده. و البته حرف‌های دکتر عالی بود. بازی‌اش هم عالی ولی چرا رزمنده باید حاشیۀ سیاهی می‌شد تا سپیدی ِ روح دکتر به نمایش دربیاید؟!

 

 

 

 در صحنه‌ای دیگر پرستار دارد والیبال بازی می‌کند که دکترسامان از دور او را می‌پاید. دراین مورد هرچند ضرورت بالا پایین پریدن آن خانم‌ها را وسط آن جمع نمیفهمم و به این فکر می‌کنم که خب کاش جای بازی‌شان کمی آنطرف‌تر نشان داده می‌شد یا هرچیز دیگر، ولی خب قضاوتی نمی‌کنم چون در این باره تابحال نه چیزی شنیده‌ام و نه خوانده‌ام و از کیفیت فضای بازی خانم‌های پرستار در زمان جنگ چیزی نمی‌دانم ولی وقتی پرستار برمی‌گردد و سامان جملاتی را بیان می‌کند انگار جای دیالوگی از زبان پرستار خالی می‌ماند. منظورم ردیف کردن یک سری جملات شعاری نیست ولی خب در حد یک تک جمله یا چیزی شبیه به آن انگار جایی خالی مانده. شاید هم حس من اشتباه است.

 

 

 روزهای زندگی 2

در صحنه‌ای دیگر باز رزمنده‌ای را می‌بینم که دست و پایش را بسته‌اند! رزمنده اصرار دارد چیزی در گوش دکتر بگوید ولی بازهم این دکتر است که با ادب است و این رزمنده است که بی‌ادب است! دکتر تذکر می‌دهد که نکند حرف بی‌تربیتی باشد و البته رزمنده نمی‌فهمد که نباید حرف بی‌تربیتی بزند. لیلا وارد صحنه می‌شود و دکتر با حرکتِ سر، به لیلا اشاره می‌کند که از رزمندۀ دستبسته فاصله بگیرد! غصه‌ام می‌گیرد؛ البته با تاکید دکتر متوجه می‌شویم که این رزمنده دچار موج‌گرفتگی شده و البته بازهم محیط یک "تیمارستان" برایم تداعی می‌شود. نمی‌خواهم بگویم که در طی جنگ مجروح موج گرفته نداشتیم ولی خب آن یکی هم که موج گرفته نبود را هم که به تخت بسته بودند.. غصه‌ام از این است که تا اینجای فیلم غیر از کادرِ باکمالات پزشکی، یک رزمندۀ باکمالات ندیده‌ام.

 

 

 

 صحنه‌ای دیگر صحنۀ پیکر آش‌ولاش یک رزمندۀ دیگر است که همه می‌دانند لحظۀ شهادتش است. بازیِ همه خوب است. صحنه خوب فیلمبرداری شده. وضعیت مجروح طبیعی نمایش داده شده. انگار خود رزمنده هم متوجه شده که لحظات آخرش است ولی به جای توسل و اشهدگفتن و آنچیزهایی که این سال‌ها از لحظات شهادت شنیده‌ام، با کمال تعجب می‌بینم که رزمنده از دکتر می‌پرسد اگه بمیرم چی میشه؟ (!!!) و باز این دکتر است که باید برای رزمنده فلسفه ببافد و یادآوری کند که او قبلا انتخابش را کرده. اما این رزمنده آنقدر از فضا پرت است که دست دکتر را می‌گیرد و با التماسی که در چشم‌هایش برای زنده‌ماندن موج می‌زند به جای توسل و اشهدگفتن مدام به دکتر می‌گوید بیا بریم خونه، بیا بریم خونه! چقدر کامم تلخ‌تر می‌شود. خدایا این چه صحنه‌هایی است که از لحظات شهادت می‌بینم؟ همیشه لحظات شهادت برایم خیلی باشکوه بود ولی چرا این لحظه آن‌قدر این رزمنده حال رقتبار و سخیفی داشت؟ یعنی نمی‌شد لحظۀ شهادت این شهید بهتر از این نمایش داده شود؟

 

 

 

 در صحنه‌ای دیگر رزمنده‌ای را می‌آورند که حالش وخیم است. نفس ندارد. دکتر ساکشن می‌خواهد ولی تا پرستار با ساکشن برسد نمی‌تواند معطل بماند. خودش با دهان، کار را انجام می‌دهد. دهان به دهانش می‌گذارد و خون‌آبه‌های دهان مجروح را به بیرون تف می‌کند و با هر تکرار، رزمنده‌ای را اطراف دکتر می‌بینیم که از این کار دکتر عق می‌زند و رو می‌گرداند. من البته کار دکترِ خوبِ قصه را تحسین می‌کنم که مثل برخی دکترهای سوسول امروز نیست و جان مجروح را نجات می‌دهد ولی از دیگر رزمنده‌های به تصویر کشیده شده تعجب می‌کنم که همچون بچه‌های پاستوریزه رفتار می‌کنند. یعنی هیچ‌کدام از این‌ها در خط مقدمی که مجروح شدند تجربۀ دیدن یک مریض با حال وخیم را نداشتند؟ تابحال به هیچ رزمنده‌ای خدمات امدادی نداده‌اند یا حداقل ندیده‌اند؟! زیر یک رزمنده را تمیز نکرده‌اند که حالا این دکتر است که فداکار است و این بسیجی‌ها هستند که باید عق بزنند؟ خدای من! یعنی یک بسیجی غیر پاستوریزه هم برای مثال درجبهه‌ها نبوده که در این صحنه‌ها نشان داده شود؟!

 

 

 

 و صحنه‌ای دیگر و بسیجی دیگری به نام کیانوش که معلوم است از بی‌تدبیری مسئولین به این بیمارستان فرستاده شده و الحمدلله تابحال خون ندیده و با یکبار خون دیدن از حال می‌رود.

 

 

 

 به صحنه‌ای دیگر می‌رسیم. آنجا که همۀ کادر پزشکی ناراحتند. دکتر علوی به داخل می‌رود و پیکرهایی را می‌بیند که رویشان با ملحفه‌های سفید پوشیده شده. پارچۀ روی یکی از شهدا را برمی‌دارد؛ یک بچه کم سن و سال. به دومی نرسیده می‌بیند انگشت پای یکی از همان‌ها دارد تکان می‌خورد. ملحفه را برمی‌دارد. یک بچه کم سن و سال دیگر است که با چشمانی باز به‌جایی خیره شده. دکتر سرش را روی سینهبی‌جان پسرک می‌گذارد تا احتمالا صدای ضربان و نفس او را چک کند که یک‌آن دست پسربچه بسیجی با حالتی خاص و خشک روی صورت دکتر گذاشته می‌شود. حالتی که برای مخاطب یک‌جور ترس خفیف دارد و بعد خنده. (یعنی هردوباری که فیلم را در سینما دیدم صدای خندۀ پشت‌سری‌هایم را شنیدم.) دکتر تکان نمی‌خورد و همانطور که دست پسربچه روی صورتش مانده سعی می‌کند رد نگاهش را بگیرد که به کجا خیره شده. در پیِ نگاهش به تصویر حضرت علی‌اصغر7 بر روی دستان اباعبدلله الحسین7 می‌رسد؛ تلفیق عکس و موسیقی و چشمان بسیجی و دکتر، صحنه‌ای تاثیرگذار می‌آفریند. در دلم کمی خوشحال می‌شوم ولی هنوز مفهوم آن صحنه‌ای که دست رزمنده با آن حالت روی صورت دکتر قرارمی‌گیرد را نمی‌فهمم و تازه به این فکرمیکنم که این عکسی که رزمنده به آن خیره شده عکسی مربوط به همین چندسال اخیر است و چرا کارگردان حواسش نبوده و این صحنه تاثیرگذار، محتویِ یک گاف است ولی خب صحنه زیباست. منکه تا آخرفیلم را قبلا دیده‌ام باخودم می‌گویم برای این فیلم خیلی کم بود؛ به راحتی می‌شد چندصحنۀ تاثیرگذار دیگر از لحظات شهادت خلق کرد؛ این چندثانیه خیلی خوب بود ولی نسبت به کل فیلم خیلی خیلی کم بود.

 

 

 

 حدود نیم‌ساعت از فیلم گذشته است که ماجرای قبول قطع‌نامه آغاز می‌شود. صدای گوینده رادیو از بلندگوها پخش می‌شود. یک رزمنده را می‌بینیم که در بیمارستان دارد داد و بیداد می‌کند و مثل اینکه بهخاطر قبول قطع‌نامه ناراحت است، چشمانش را بسته‌اند و چند نفری زیربغلش را گرفته‌اند و سعی دارند از فضا خارجش کنند. البته دیدن ِ همچین رفتارهایی دراین فیلم دیگر برای من طبیعی شدهاست چون اینجا بیمارستان نیست، تیمارستانی است که رزمنده‌های مجروحش اکثرا متوجه حال خودشان نیستند و دیگران باید جمعشان کنند!

 

 

 

 چرت‌و پرت‌گویی‌های دکترسامان شروع می‌شود. همینطور پشت سرهم سوال می‌کند و خودش جواب می‌دهد و مهمل‌بافی می‌کند. بقیه هم فقط نگاهش می‌کنند. اینجا هم جای یک دیالوگ از حداقل یک نفر خالی است. درست است که کلی حرف در نگاه‌هایی که بقیه می‌کنند هست و برای امثال یکی مثل من که پدرش برای جانبازی‌اش هم دنبال هیچ درصد و مدرکی نرفته قابل درک است که پول و مزایا برای این زوج پزشک مهم نبوده ولی در فیلم دقیقا معلوم نیست بقیۀ ساکتین چرا ناراحتند؟ آیا واقعا ناراحتند که جنگ تمام شده؟ خب چرا ناراحتند؟ مگر صلح چیز بدی است؟ آن رزمندۀ بسیجی چرا دلخور بود؟ خب مگر بد است که جنگ با این خشونت که جانِ بابای ستاره را گرفته و چشم آن رزمنده را گرفته و پای آن یکی را گرفته و جان آن یکی که به دکتر می‌گفت "بریم خونه" را گرفته تمام شده؟ این سوال‌ها اولین چیزی که ذهن مخاطب نسل سومی که جنگ را ندیده است مشغول می‌کند و خب حتی یک دیالوگ کوتاه هم پاسخی برای این سوال نمی‌دهد. مطمئنا جملات شعاری مد نظر نیست ولی خب آنکه هنر نگارش این دیالوگ دکتر علوی را داشته که گفت شده "لبخند را به صورتت بخیه کنی این کارو بکن" حتما هنر خلق یه دیالوگ در این زمینه را فارغ از بحث شعارگونه بودنش هم داشته.

 

 

 در صحنۀ بعد، رزمنده سن و سال گذشته‌ای را می‌بینیم که بعد می‌فهمیم ظاهرا اسمش عزیزآقاست که انصافا با بازی بسیار خوب "کریم اکبری مبارکه" جای تقدیر دارد. فقط نمی‌فهمم برای چه باید این همه اسلحه را این پیرمرد با تن خسته و مجروحش یکجا حمل کند و بقیه فقط نظاره‌گر باشند و مگر قرار است به کجا برود؟ و مگر امام نفرمودند: "دورنماى حوادث را نمى‏توان به‏طور قطع و جدى پیش‌بینى نمود. و هنوز دشمن از شرارت‌ها دست برنداشته است؛ و چه بسا با بهانه‌جویی‌ها به همان شیوه‏هاى تجاوزگرانه خود ادامه دهد. ما باید براى دفع تجاوز احتمالى دشمن آماده و مهیا باشیم." اگر چنین است برای چه همه اسلحههایشان را تحویل دادند؟ یعنی یک نفر فکر نمی‌کند ممکن است حمله یا تجاوز دیگری اتفاق بیفتد؟

 

 

 

از این مسئله هم اگر بگذریم و به حساب نمادین بودن صحنه بگذاریم از دیالوگی که عزیزآقا در پاسخ به آن رزمنده که گفت امام را دوره‌اش کردند نمی‌توان گذشت! شاید اینجای بحث به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید و حتما برایم گران تمام خواهد شد ولی از آنجا که امام خودشان فرمودند "که صحبت از چراها و بایدها و نبایدها بر سر این مسئله (قبول قطعنامه) به خودى خود یک ارزش بسیار زیباست" سر بحث را اندکی باز می‌کنم. عزیزآقا می‌گوید: "مگه امام، مائه که دوره‌ش کنن" با این دیالوگ انگار برخلاف نظر امام، مسئلۀ جنگ همینجا تمام می‌شود. و دیگر ذهن کسی مشغول نمی‌شود که اگر امام دورهنشده این تصمیم را گرفتهاست پس قضیه جام‌زهر چه بود؟ در اینکه امام، «مـا» نیست شکی نیست ولی کیست که نداند یک وقت هست کسی را دوره می‌کنند و فریبش می‌دهند که مطمئنا امام هوشیار و کیز ما از این امر بری است؛ اما یکی وقت هم هست امام، دوره می‌شود و تحت فشار و تحمیلات مصلحت‌هایی تصمیمی را می‌گیرد و وقتی فردی مثل امیرالمومنین علی7 بارها از سر این فشارها تحمیل‌هایی را برخورد پذیرفته‌اند، امامِ ما که جای خود دارد. کافیست کسی رنج‌نامه را تورق کند، کافیست کسی در صحیفه، گذاری داشتهباشد آن‌وقت حتی اگر دقیقا نفهمد قضیه چه بوده ولی حداقل جای سوال برایش باقی می‌ماند که در قضایای مختلف چه کسانی امام را پیر کردند؟! قضیه قطع‌نامه اگر تحت فشاری بر امام تحمیل نگشته پس این جملات امام که درد از کلمه کلمه‌اش می‌بارد برای چیست؟ "و اما در مورد قبول قطع‌نامه که حقیقتاً مسئله بسیار تلخ و ناگوارى براى همه و خصوصاً براى من بود، این است که من تا چند روز قبل معتقد به همان شیوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و کشور و انقلاب را در اجراى آن مى‏دیدم؛ ولى به واسطه حوادث و عواملى که از ذکر آن فعلًا خوددارى مى‏کنم، و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامى کارشناسان سیاسى و نظامى سطح بالاى کشور، که من به تعهد و دلسوزى و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطع‌نامه و آتش‌بس موافقت نمودم .." آن حوادث و عواملی که امام از بیان آنها خودداری کرد چه بود و آیا آن آینده‌ای که قرار است در آن این عوامل روشن شود هنوز فرا نرسیده؟ آن کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور چه کسانی بودند و چه مسائلی را به امام گفتند که امام با اینکه قطع‌نامه را پذیرفته بازهم از عنوان جامزهر برای آن استفاده می‌کند؟ مسلما موقعیتِ آن زمان ایجاب می‌کرده که امام مسائل را در باب بحثی به این مهمی هرچه کم‌تنش‌تر مطرح کنند ولی قضیه چیست که امام تاکید می‌فرمایند که حقیقتا این مسئله برایشان تلخ و ناگوار بودهاست؟ حس من این است که در این دیالوگ انگار عمدی در کار است تا حسن ختامی بر مسئله جام‌زهر بخورد. البته خیلی سعی کردم به خودم بقبولانم که حسم اشتباه است ولی هرچه بیشتر عمیق شدم بدتر شد!

 

 

 در ادامۀ فیلم جشنی برپا می‌شود و طولی نمی‌کشد که خوشحالی‌ها با حمله‌ای غافلگیر کننده به زودی پایان می‌یابد. حدودا دقیقه چهلم فیلم است که درگیری‌های نفس‌گیر شروع می‌شود. تعداد زیادی رزمنده را می‌بینیم که دارند فرار می‌کنند و به بیمارستان می‌رسند. به همان بساط جشنِ رهاشده که می‌رسند به سمت کلمن‌های آب و شربت حمله‌ور می‌شوند. رزمندگانی که تابحال وصف از خودگذشتگی‌هایشان را شنیده بودم اکنون با سربازان فیلم‌های جنگ جهانی فرقی ندارند؛ نه قیافه‌هایشان نه مرامشان. هیچ‌کس به فکر دیگری نیست و همه سعی دارند زودتر از دیگری آب بنوشند. حتی دقیقا یک صحنه را می‌بینیم که رزمنده‌ای دستش را مقابل دهانش گرفته تا بلکه آبی در مشتش بریزد و بنوشد ولی میان آبخوردنِ بقیه، هیچ آبی نصیبش نمی‌شود. بازهم کامم تلخ می‌شود.

 

 

 

 خبر حملۀ مجدد عراق مخابره شده و قرار است خانم‌ها به عقب فرستاده شوند. حتی اگر خبری هم مخابره نمی‌شد همین که درگیری و تجاوزی صورت می‌گیرد عقل سلیم می‌گوید که اول زن‌ها باید راهی عقب شوند. اما ما در این صحنه‌ها فقط رزمنده‌هایی را می‌بینیم که داد می‌زنند فرار کنید اما نهتنها غیرت حفظ ناموس ندارند بلکه آنقدر هم عقل ندارند که خب این کادر پزشکی که مسلما خانم‌هایی هم در آن حضور دارند چگونه باید فرار کنند؟ با کدام ماشین؟ با آمبولانس‌های حمل مجروح؟ تمام این صحنه‌ها هی در دلم به این رزمنده‌ها می‌گفتم آخر بی‌انصاف‌ها حداقل تعدادی از شما بمانید و این خانم‌ها و این مجروحین را راهی کنید و بعد آنقدر بزدلانه فرار کنید! ناگهان دوره روایتگری یادم می‌آید و به خودم نهیب می‌زنم که اینقدر حرص نَخور! این‌ها که تو داری می‌بینی نه همۀ حقایق جنگ است و نه هرچه که بیان شده لزوما حقیقت دارد! مگر کم شنیدی از دلاورمردانی که حتی چندنفره خط را حفظ می‌کردند؟ مگر کم شنیدی که برای نجات جان یک امدادگر ِ زن، چندنفر شهید شده‌اند؟ تو تصوراتت را خراب نکن. این فقط یک فیلم است؛ فیلم!

 

 

 

 گفتگویم با خودم تمام نشده که صحنه‌ای دیگر را می‌بینم که لیلا درحال راهی‌کردن مجروحین به عقب است. به سراغ یکی از آمبولانس‌ها می‌رود. به رزمنده‌ای که راننده است می‌گوید پیاده شود و رسما بهدنبال نخودسیاه می‌فرستدش و به پرستار می‌گوید پشت فرمان بشیند و برود! خوب است فداکاری‌هایی که از رزمنده‌های خط مقدم نمی‌بینیم در رفتار لیلا نسبت به همکارانش می‌بینیم! ولی باز دلخور می‌‌شوم از آن رزمنده‌ای که پشت فرمان بوده؛ یعنی آن راننده بسیجی انقدر فهم و غیرت نداشته که همچین چیزی به ذهنش برسد که نیاز است حتما کسی او را به دنبال نخودسیاه بفرستد تا زنی بهجای او از مهلکه به در رود؟!

 

 

 

 در صحنه‌ای دیگر، رزمنده‌ای را می‌بینیم که به بالای خاکریز می‌رود و می‌ایستد و با دوربین نگاه می‌کند. تعداد زیادی تانک را می‌بیند. همانطور که روی خاکریز ایستاده پشت به دشمن می‌کند و رو به دوستان با حرکاتِ دست می‌خواهد بقیه را متوجه خطری کند. همین‌طور که دارم فکرمی‌کنم آخر مرد مومن! توکه دشمن را می‌بینی چرا همانطور بالای خاکریز ایستاده‌ای و اصلا ماشین به آن گندگی آن بالا چه‌کار می‌کند و چرا آنقدر معطل می‌کنی یکهو  هلیکوپتر عراقی می‌رسد و کار را یکسره می‌کند! صحنۀ زیبایی خلق شده ولی به قیمت ابله نشان دادن یکی رزمنده‌ای که ظاهرا در نابلدی چیزی کم از کیانوش ندارد.

 

 

 همه به سمت پناهگاه می‌روند و مجروحان را به آنجا انتقال می‌دهند. یک رزمنده هم که محض رضای خدا آنجا نمانده، هرچه رزمنده هست همه مجروح هستند و بارِ همۀ این‌ها بر دوش کادرِ اندکِ بیمارستان است. و بازهم دکترعلویِ فداکار را می‌بینیم که برخلاف رزمنده‌هایی که فرار کردند راضی نمی‌شود مجروحی در بیمارستان باقی بماند و تمام تلاشش را می‌کند تا هرکه را می‌تواند به پناهگاه انتقال دهد. این کار را می‌کند اما بازهم جانش را به خطر می‌اندازد و برمی‌گردد تا مجروحین دیگری را به پناهگاه بیاورد. برای این بارِ دومی، لیلا خیلی نگران همسرش می‌شود؛ به دنبالش می‌رود. انصافا بازی خوبی دارد هنگامه قاضیانی. امیرعلی را که پیدا می‌کند جلوی چشمانش به زمین می‌افتد. برایم جالب است در کل فیلم بالاخره یک نفر امام رضا را صدا زد و آنهم فقط لیلا بود و بس!

روزهای زندگی 3

 

 

لیلا همسرش را که به زمین افتاده بود به پناهگاه انتقال می‌دهد. آنجا متوجه می‌شود که امیرعلی دیگر نمی‌بیند. انصافا تا اینجای فیلم بازی هردو بسیار عالی و باورپذیر است. خصوصا در این صحنه‌ها بازی هنگامهقاضیانی بسیار درخشنده است ولی تقریبا از همین‌جا به بعد است که رفتارهای حمید فرخنژاد بیشتر شبیه به آدمآهنی می‌شود؛ خصوصا حرکات سر و گردن و دست‌ها و رفلکس‌هایش به سر و صدا.

 

 

 

 در همین لحظات چهره‌های ترسیدۀ رزمنده‌های مجروح را می‌بینیم. جالب اینجاست که دکتر با اینکه در شوکِ ناگهانیِ از دست دادن سوی چشمانش است ولی به فاصلۀ کوتاهی می‌فهمد که نباید داد بزند اما رزمنده‌های مجروحی که با انتخاب خودشان به جبهه رفته‌اند و مجروح شده‌اند و این همه مدت هم با چشم خودشان شرایط را دیده‌اند که با چه مشقتی به پناهگاه انتقال داده شده‌اند نمی‌فهمند که باید ساکت باشند و آنقدر قرار از کف می‌دهند که پرستاران باید دهانشان را با دستمال ببندند.

 

 

 تقریبا از دقیقۀ پنجاه و هفتم فیلم است که همان رفتارهای ربات‌گونۀ امیرعلی که گفتم شروع میشود و کلا فیلم، وارد فاز اذیت‌کننده‌اش می‌شود.

 

 

 

 داستان از اینجا اعصاب خوردکن می‌شود که دکترعلوی می‌گوید مجروع قلبی باید عمل شود. و من نمی‌دانم پس فلسفۀ پناهگاه چیست و آیا این‌ها توان اهم و مهم کردن مسائل را دارند یا نه. آیا درست است که همه فدای یک تصمیم اشتباه بشوند؟ خصوصا این رفتار دکترعلوی بسیار برایم عجیب است که با پرسش من کی‌ام و اینجا کارم چیه و تاکیدی که بر رئیس بیمارستان بودنش دارد حاضر است ناموسش به میان دشمن برود و امر او را اطاعت کند. آیا فهم شرایط اینقدر سخت است یا که پای غیرت این‌ها می‌لنگد؟

 

 

 

 لیلا می‌رود و من جز حماقت، اسم دیگری روی کار او و امر امیرعلی نمی‌توانم بگذارم و تا او برود و برگردد حرص می‌خورم و صدای بغل دستی‌ام را می‌شنوم که معلوم نیست به لیلا یا امیر با حرص می‌گوید دیــوانـــه!

 

 

 

از لحظه‌ای که لیلا خارج می‌شود تا برگردد رد مرگ را همه‌جا می‌بینیم و چه خوب به تصویر کشیدهشده این صحنه‌های مُردگی!

 

 

کلی حرص می‌خوریم تا بالاخره لیلا برمی‌گردد. بعد از برگشت او، موضوع سرباز عراقی پیش می‌آید و در اینجا نمی‌توانم نگویم که درمورد همۀ خوبی‌های لیلا به عنوان همسر، حرفی نیست ولی یک نکته در این شخصیت هست و آنهم اینکه او زنی است که همیشه بیشتر از شوهرش می‌فهمد و این اوست که همیشه باید با "بسه"هایش شوهرش را کنترل کند!

 

 

 

امیرعلی سرباز را تا مرز خفه کردن می‌برد و با ولش‌کن‌ها و "بسه"های لیلا، رهایش می‌کند و بازهم به اصرار او به او تنفس می‌دهد تا زنده بماند.

 

 

 

به صحنۀ نماز خواندن زوج پزشک می‌رسیم. صحنۀ قشنگی است خصوصا که لیلا به شوهرش اقتدا کرده. ولی خیلی برایم عجیب است در کل فیلم یک صحنۀ نماز است که آنهم همین است به علاوۀ اسیر عراقی ولی حتی نمازخواندن یک مجروح را نمی‌بینیم حتی نمازی با اشارۀ سر. اگر ژانر دفاع مقدسی است چقدر فضای خوبی برای نشان دادن هرچند ثانیه‌ایِ همچین صحنههایی از دست رفت. البته چه جای تعجب. وقتی ظاهرا همه قرار است در این فیلم حاشیۀ متن ِ این زوج متعالی باشند؛ دیگر چه اهمیتی دارد که ما چه تصویری از رزمندهها میبینیم!

 

 

 

از اینجا به بعد صحنهها و اتفاقات بدجوری روی اعصاب است! مثل اینکه دفعۀ پیش به لیلا خوش گذشته و تصمیم میگیرد دوباره به بیرون از پناهگاه برود. البته اینبار به بهانۀ آوردنِ آب آنهم بلافاصله بعد از آنکه با آب قمقمۀ سرباز عراقی، دهانِ مجروحین، تر شده.

 

 

 

لیلا بیرون میرود و سیما او را میپاید. لیلا بعد از اینکه مقداری آذوقه جمع میکند و من باخودم فکرمی‌کنم که چرا از قبل در پناهگاه هیچ تدبیری برای نگهداری چند قوطی کنسرو یا چیزی شبیه بیسکوئیت هم نشده ناگهان در تیرس یک سرباز عراقی قرار می‌گیرد. رفتارهای سرباز عراقی کاملا غیرعادی و چهره‌ای که از آن‌ها نشان داده می‌شود اصلا در حد بازی‌های بقیه نیست و خیلی نچسب است.

 

 

 

از آن طرف هیچ مردی در پناهگاه، حس غیرت ندارد و این سیماست که به زور، کیانوش را بالا می‌فرستد! کیانوش خیلی الکی، تیر می‌خورد و می‌میرد! و من فکر می‌کنم آیا کیانوش نمی‌توانست بهتر بمیرد؟ آیا عاقلانه نبود از همان لای درِ پناهگاه آن سربازعراقی را مورد هدف قرار بدهد؟ در یک کلام میتوانم بگویم واقعا کیانوش خیلی بیخود مرد! ما نمی‌بینیم ولی جنازه‌ش را به داخل می‌کشند و سرکیانوش بر روی پای دکتر است. در همان حال و هوا دستی که دکتر بر روی سبزۀ روییده از کنار دیوار می‌کشد دلنشن است و کمی آرامم می‌کند.

 

 

 

به ساعت من حدود یکساعت ‌و ده دقیقه از فیلم گذشته است و مجروحی دیگر شهید می‌شود. این را از ملحفه‌ای که رویش انداخته‌اند می‌فهمم و به لحظۀ شهادتی می‌اندیشم که نشان داده نشد و چه خوب می‌شد از این لحظه استفاده کرد. اما جای غصه ندارد چون اگر قرار بود لحظۀ شهادت این این شهید هم مثل بقیه باشد همان بهتر که به همین ملحفۀ سفید کشیدن بسنده شد!

 

 

در همین لحظات که صدای دکترسامان می‌آید و این سیمایی که معلوم نیست یک‌هو چه‌اش می‌شود و خیلی بی‌فکر و بدون توجه به لو رفتن پناهگاه بالا می‌رود و در حالیکه می‌توانست حداقل قبل از داد و فریاد، دوتا از همان سربازها را بکشد، خیلی الکی می‌میرد و سامان را هم به کشتن می‌دهد! اگر سیما نرسیده بود سامان اسیر می‌شد و بهخاطر پزشک بودنش حتما زنده نگهش می‌داشتند! خلاصه بهنظرم این دوتا هم خیلی بیخود مردند.

 

 

 

 در صحنه‌ای دیگر لیلا را می‌بینیم که دارد از همان کمپوتی که بخاطرش کیانوش مرد به امیرعلی می‌دهد ولی او از خوردن، امتناع می‌کند و حتی با اصرار دوبارۀ لیلا اینبار با دستش قاشق را پرت می‌کند. و من دلیل این رفتار بی‌ادبانۀ دکترمتعالیِ فیلم را نمی‌فهمم!

 

 

 سربازی عراقی قصد سرک کشیدن به پناهگاه را دارد که چراغها خاموش می‌شود و توسط امیرعلی به داخل کشیده می‌شود و وقتی چراغ‌ها روشن می‌شود می‌بینیم که امیرعلی و سرباز عراقی به سختی باهم درگیر شده‌اند و امیرعلی چاقویی را به سمت چشم سرباز عراقی نشانه رفتهاست و باز زنی که از مردش بیشتر می‌فهمد با "بسه"هایش باعث نجات سرباز عراقی می‌شود!

 

 

 

 لیلا برای بار سوم به بهانۀ خون آوردن باز می‌خواهد بیرون برود. دیگر واقعا خسته شده‌ام. صدای نچ‌نچ اطرافیانم هم بلند می‌شود که معلوم است استرس دوباره بیرون رفتن لیلا را دارند. لیلا بعداز برداشتن کیسههای خون به ضرب گلولۀ یک سرباز عراقی به زمین می‌افتد ولی از آنجایی که تقلا می‌کند و معلوم است زندهاست دوباره در تیر رس قرار می‌گیرد که فریاد انا مسلم و انت مسلم‌اش بلند می‌شود. صحنه‌ها بهخاطر نوع فیلمبرداری و همراهی صدای متن، تاثیرگذار است ولی من منظور لیلا را نمی‌فهمم؛ بهتر بگویم منظور نویسنده و آنچه می‌خواهد القا کند را نمی‌فهمم. می‌خواهد بگوید که ما دو قوم مسلمان باهم می‌جینگیدیم؟ اگر چنین است پس آن مبارزه با کفری که امام می‌فرمود قضیه‌اش چه بود؟ اگر چنین است پس تکلیف این اسرایی که طی این 8سال دفاعمقدس از حدود 18 کشور گرفته‌ایم چه می‌شود؟ یعنی همه‌شان مسلمان بودند؟ کامم که تلخ هست، گیج هم میشوم!

 

 

 یکساعت و 25 دقیقه از فیلم گذشتهاست و واقعا خسته‌ام که ناگهان برای بار چهارم! کسی می‌خواهد از پناهگاه بیرون برود. البته از آنجا که قبلا فیلم را دیده‌ام و می‌دانم اینبار امیدبخش‌تر است کمتر حرص می‌خورم ولی دیگر واقعا فیلم روی اعصاب است. عزیزآقا یک تانک نفربر می‌آورد و من همه‌اش فکر می‌کنم اینکه این همه توان داشت چرا زودتر نجنبیده بود تا حداقل کیانوش آنقدر الکی نمی‌مرد.

 

 

 

دیالوگ خوبی بین لیلا و امیرعلی رد و بدل می‌شود. همینکه لیلا شوهرش را تحویل می‌گیرد و می‌گوید "شیرکور بازم شیره" برایم زیباست.

 

 

 

طولی نمی‌کشد که باز کامم تلخ می‌شود. رزمنده‌های مجروحی که تابهحال مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت یک طرف افتاده‌اند و هیچ تکانی هم به خودشان نمی‌دهند و هیچ ذکر و توسل و صدای خفیف مناجاتی هم بین آه و ناله‌هایشان شنیده نمی‌شود بازهم در قبال سوارشدن به تانک هم هیچ رفلکسی در جهت ایثار نشان نمی‌دهند. یعنی این رزمنده‌ها اگر دست و پا و ریه و قلب و هرجایشان که مجروح است زبان‌شان هم آیا مجروح است؟ یعنی یکی از آن‌ها برای مثال زبان ندارد بگوید که فلانی را سوار کنید من را نوبت بعد ببرید؟ اما چرا! صحنه خالی نمی‌ماند؛ مجروحان نقش حاشیه‌ای و صم بکم بودنشان را خوب بازی می‌کنند تا بار دیگر دکتر بدرخشد. اینجاست که صحنه جوری رقم می‌خورد که هم لیلا قبول نمی‌کند بدون شوهرش جایی برود و هم دکتر دلش رضا نمی‌دهد گروه دوم مجروحین را رها کند. صحنه تاثیرگذار است ولی از تلخیِ کام من چیزی کم‌نمیشود. مانده یک عزیزآقا که آنهم وقتی می‌آید روبروی دکتر می‌ایستد و او را در آغوش می‌گیرد تازه می‌بینم که چقدر کوچک است. انگار در آغوش دکتر گم می‌شود. در واقع این دکتر است که او را در بر گرفته نه اینکه این پیر ِرزمنده دکتر را در برگرفته باشد. خلاصه که تا اینجای فیلم، روی دست دکتر، آدمی نداریم. اشکالی هم ندارد ولی فقط این را نمی‌فهمم که چرا برای بزرگ جلوه دادن او دیگران باید آنقدر کوچک باشند؟ آیا نمی شد همه همانی که بودند باشند؟

 

 

 

 بگذریم؛ شیر کور دیوار را می‌چیند و رزمنده‌هایی که اصلا در حد و اندازه‌های شیرمعلول هم نیستند ذلیلانه فقط نگاه می‌کنند و دریغ که حداقل اگر کاری نمی‌کنند، صدای اندک مناجات یا تشکری هم از آنها به گوش برسد! در صحنه‌های پایانی فیلم است که دکتر احساس خطر می‌کند و اسلحه به دست می‌گیرد. برای خودم خیلی جالب بود که در کل فیلم بین این همه رزمنده‌هایی که شهید شدند فقط یک نفر است که وقتی احساس می‌کند ممکن است لحظات آخرش باشد اشهد می‌خواند و آنهم دکتر متعالی داستان است که از قضا شهید هم نمی‌شود!

 

 

 برای صحنه‌های به تصرف درآوردن بیمارستان توسط نیروهای خودی، چند صحنۀ تکراری هم می‌بینیم از لحظاتی قبل از به تصرف در آمدنِ بیمارستان. خلاصه شاید از زیباترین لحظات فیلم همان آخرش باشد که از لای بلوک‌های چیده شده نوری سوسو می‌زند و بعد لبخندی از یکی رزمنده.

 

 

 

 چراغ‌ها روشن می‌شود من آنقدر غرق در تفکرم که همان‌جا روی صندلی نشسته‌ام و قرارم با آن خانم که در کافی‌شاپ کنارم نشسته بود را فراموش کرده‌ام. بندۀ خدا خودش به کنار صندلی‌ام می‌آید و همان ابتدا از اینکه عجله دارد و نمی‌تواند زیاد صحبت کند عذرخواهی می‌کند. کمی حرف‌هایش برایم مبهم است انگار در رودربایسی گیر کرده؛ شاید فکرمی‌کند من فامیل کارگردانم! چون هی می‌گوید "خوب بودها ولی خیلی تلخ بود احتمالا چون حقیقت تلخه! صحنه‌ها خیلی.." بعد مِن‌مِن می‌کند و دوباره تاکید می‌کند که "قبول دارم فیلم خوبه‌ها ولی..." کاملا معلوم است که اوهم با این ذهنیت به سالن آمده که فیلم خوبی قرار است ببیند و برای اینکه عجله دارد زیاد معطلش نمی‌کنم. من تقریبا جوابم را گرفته‌ام.

 

 

 

 ای کاش آنقدر که به گفتۀ عوامل تولید فیلم روزهای زندگی برای طبیعی جلوه دادن زخم‌ها و موقعیت عمل‌های جراحی و برخورد طبیعی دکترها با این حجم خون و جراحت تمرین‌های مداوم داشتند و به کلاس تشریح رفتند و بارها در بیمارستان تمرین کردند کاش کمی هم پای صحبت همرزمان شهدا می‌نشستند و سعی می‌کردند لحظات شهادت شهدا را به آن حالات واقعی نزدیک کنند؛ حالات مجروحین را بهتر به تصویر بکشند. به خدا من بارها از راویان دست اول جبهه شنیده‌ام از روحیۀ ایثار رزمندگان، از اذکاری که هنگام درد می‌گفتند از مناجات‌هایی که داشتند، از دردهایی که به جان خریده‌اند و دم برنیاورده‌اند یا وقتی در عملیاتی مثل والفجر8 مجروحی از شدت درد ترس داشته که بهخاطر صدای ناله‌اش همۀ عملیات لو برود خودش دهان خودش را از گل پر کرده بوده. کاری که فراوانیِ نمونه‌های مشابهش در هشت سال دفاع مقدس، کم نبوده است.

 

 

 

 من نمی‌گویم تمام رزمندگان دفاع مقدسی در بالاترین مراتب بوده‌اند ولی آیا همه‌شان هم اینچنین بوده‌اند که در این فیلم، نمایش داده شد؟ انصافا فیلمبرداری، صحنه‌پردازی و بازی‌ها عالی است، دوربین صحنه‌ای را از دست نمی‌دهد. صحنه‌های درگیری، بسیار تکنیکیتر از خیلی از فیلمها گرفته شده. همه اینها را قبول دارم ولی حرف من بر سر چیز دیگری است. شخصا عاشق فیلمهای دفاع مقدسی هستم ولی آیا همینکه در فیلمی مربوط به زمان جنگ باشد و صحنههای درگیری داشته باشد و رزمنده داشته باشد اسمش میشود دفاع مقدسی؟! آیا حرمت این شخصیتی که از این رزمندهها ارائه میشود اهمیتی ندارد؟ آیا ما در قبال آن نسلِ حسینی وظیفه‌ای زینبی نداریم؟ من اگر می‌نویسم چون بدجور دردم آمده؛ کامم بسیار تلخ شده، دلم سوخته، قلبم به درد آمده و حس می‌کنم اگر به عنوان یکی راوی درجه دو که جنگ را ندیده ولی از راویان دسته اول آن را شنیده، اینها را نگویم فردای قیامت باید پاسخگو باشم. شاید هم مشکل از درک من باشد؛ آخرش هم نمی‌دانم چقدر این تحلیلم درست است؛ به واقع نمی‌دانم.

 

 

 

 فقط همه‌اش با خودم فکرمی‌کنم آیا شهادتی که من آرزویش را داشته‌ام همین لحظه‌های سخیفی بود که در فیلم دیدم؟! رقصی چنین میانۀ میدانم آرزویی که شهید چمران میگفت یعنی همین بود؟! همینکه امام درموردش فرمود: "خداوندا، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه‏اند و نیازمند به مشعل شهادت؛ تو خود این چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش." اما این که من دیدم "جنگ" بود نه "جهاد"! اصلا اگر جنگ این بود که در این فیلم نمایش داده شد امام برای چه در وصف قبول قطع نامه فرمود جام زهر؟! باید می گفت شربت عسل!

 

 

 

به هرحال یا آنچه از جهاد شنیده‌ام دروغ بوده یا آنچه درفیلم دیده‌ام...

 

 

 

 الحمدلله رب العالمین

 

 

۹۱/۰۹/۰۴
مهاجرٌ الیکـــ

نظرات  (۱)

درکتون می‌کنم
من هم یه همچین احساسی داشتم!
وقتی که فیلم تموم شد با خودم گفتم همش همین بود! همین!
جمله‌ی آخر تون هم قابل تأمل بود! شربت عسل

موفق باشید
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی